سفارش تبلیغ
صبا ویژن
از زبان یک تانک



 منطقه ی عملیاتی فتح المبین - عکاس : مرتضی مجیدی یادگار

از زبان تانک

 من یک تانک روسی هستم. 30 ساله . حالا بعد این همه سال می خوام از طریق عکسم که مسئول این وبلاگ ازم گرفته با دهکده ی جهانی ارتباط برقرار کنم. می خوام براتون یه خاطره بگم . داستان موندگار شدن من و سوژه ی عکس قرار گرفتنم برای عکاسها ...
چند ماهی میشد که ارتش بعث عراق منو خریده بود. دو سرباز با لباسهای نظامی لجنی رنگ در داخل من نشسته بودند. یکی از آنها با دوربین از دریچه ی جلو مسیر را کنترل می کرد و دیگری پشت فرمان نشسته بود و مرا هدایت می کرد. من با ابهت و غرور خارهای زیر پایم و هر چه را در سر راهم قرار داشت را با خاک یکسان می کردم و و به جلو قدم برمی داشتم. صدای خش خش بیسیم می آمد و صداهایی با زبان عربی سکوت آن دو فرد بر هم می زد.
- از مرکز فرماندهی به جاسم ... از مرکز فرماندهی به جاسم .... (من مکالمه های عربی را به زبان شیرین فارسی ترجمه کرده ام و برای شما میگم تا بدون دغدغه ی ترجمه این خاطره ی من را بخوانید)
سربازی که دوربین در گردن داشت به سمت بی سیم شتافت و شاسی گوشی بیسیم را فشرد.
- جاسم به گوشم. . .
- در گرای 25 درجه جنوبی و 2km شما چند خاکریز ایرانی رؤیت شده. شما مأمور به انهدام آن هستید
- اطاعت میشه فرمانده
بعد از این مکالمه ی رادیویی جاسم رو به سرباز دیگر کرد و گفت:
- فائز ... فائز ... از فرماندهی اطلاع دادند باید یک هدف منهدم شود. 25 درجه به سمت راست بپیچ و دو کیلومتر جلو برو.
من به سمت هدف حرکت می کردم . کمی بعد خاکریزهای را از دور مشاهده کردم که بر روی یکی از آنها پرچم ایران برافراشته بود.
سربازی که دوربین داشت از دریچه ی مخصوص خاکریزها را از نظر گذراند.
به سمت دسته ی کنترل پرتاب گلوله رفت و هدف گیری نمود. صدای تیر اندازی ها بلند شده بود. با 5 گلوله می توانست آنجا را با خاک یکسان کند. گلوله اول را که نشانه گرفت گوشه ای از خاکریز به ذرات معلق در هوا تبدیل شد. گلوله ی دوم باعث انفجار مهیبی شد. مثل اینکه مهمات در آن قسمت قرار داشت .دود سیاه غلیظی از آن بر می خاست.
در این فکر بودم که این انفجارها چه قدر بر سوراخ کردن لایه اوزون تأثیر می گذارد که گرمای لوله نشان از خروج گلوله ای دیگر به سمت خاکریز ها بود.اما این پرتاب به هدف اصابت نکرد. . .

 گلوله ای آر پی جی به سمتم می آمد.هر آن ممکن بود به برجکم برخورد کند. اما شانس آوردم که از بالای سرم رد شد. به سمت خاکریز که نگاه کردم دیدم جوانی بسیجی بر روی قله ی خاکریز ایستاده و این گلوله را به سمت من نشانه رفته بود. سربازی که در پشت فرمان نشسته بود سرش را از دریچه بیرون آورد و آن بسیجی را هدف گرفت و شاد و خوشحال به طعمه ای که شکار کرده بود نگاه می کرد . در همین حین بود که نوجوانی بسیجی به سمت آن جوان رفت و آر پی جی را برداشت و گلوله ای را در آن فرو کرد و به سمت من نشانه رفت. سرباز که این صحنه را دید خنده برلبانش ماسید و  به سمت این آر پی جی زن جدید اسلحه اش را نشانه رفت. اما قبل از اینکه به پسر بچه شلیک کند. فریاد بلند "یا علی " پسر گوش همه عالم را کر کرد. آن نوجوان بسیجی گلوله را به سمت من پرتاب کرده بود. گلوله لحظه به لحظه به من نزدیک تر می شد. ناگهان سوزش شدیدی را بر بدنم حس کردم.و  ناگهان تمام تنم در آتش سوخت . در حال ذوب شدن بودم....


از آن روز به بعد جنازه ی من اینجا مانده و هر ساله جمعیت زیادی می آیند و با من عکس یادگاری می گیرند.
امیدوارم سرتان را به درد نیاورده باشم

                                 تانکی سوخته از منطقطه عملیاتی فتح المبین





|لینک ثابت| نوشته شده توسط مرتضی مجیدی در شنبه 89/8/1 و ساعت 2:29 عصر |   نظر
http://www.parsiblog.com/Template.aspx#